سرویس کوردانه- یکبار ناصرالدینشاه به همراه هیئتی به سنندج آمد. همراه شاه پهلوان تنومندی بود، بنام شعبان سیاه که پهلوان مخصوص در بار شاه بود.
ماجرای پهلوان کردستانی که آبروی پهلوان مخصوص ناصرالدین شاه را برد

به گزارش زریان موکریان؛ به دستور بزرگان شهر، در مکانی خوشمنظر و باصفا در دامنه کوه آبیدر و سائل عیش و تفریح شاه فراهم شد.
در کنار چشمه، کتهای بزرگ زده بودند و روی آن را با قالیچههای زیبا فرش کرده و انواع نعمات موجود، در آن گسترده و شاه و همراهان بر روی کتها نشسته بودند.
یک روز شعبان سیاه رو به شاه کرده و میگوید: مدتی است کشتی نگرفتهام و بدنم جمام افتاده است.
شاه منظور شعبان را فهمیده و رو به والی کرده و میگوید: در دیار شما زورمندی نیست با پهلوان ما پنجه اندازد تا اندکی رفع کسالت کند؟
والی جواب میدهد: فردی آنچنان که شایسته برابری و مقابله با پهلوان شاه باشد، خیر. تنها زورمند این شهر مرد دهقانی است که مردم وی را پهلوان نادر مینامند.
ناصرالدینشاه میگوید: آیا قدرت چند لحظه برابری را هم ندارد؟ والی پاسخ میدهد: خیر قربان در مقامی نیست که لحظات مورد نظر شاهنشاه را برآورده سازد.
شعبان میگوید: پس چگونه پهلوانی است که تا بدین حد بیغیرت است؟
والی جواب میدهد: بنده فکر نمیکنم بیش از دو دقیقه با شما مقابله کند، شاید هم کمتر.
شاه میگوید: از آنجا که کفش کهنه در بیابان نعمت است این هم غنیمت است. بفرستید بیایید که هم ما تفریحی کرده باشیم و هم شما.
والی بلافاصله نوکری بهدنبال نادر میفرستد. نوکر به دکان نادر میرود که نادر به بهانه کسب از رفتن امتناع میورزد. نوکر بازگشته و بهانه نادر را به عرض والی میرساند. والی میگوید: باز برو و اگر نیامد به زور بیاور.
نوکر باز نزد نادر میرود و آنقدر اصرار میورزد که نادر عصبانی میشود و یک سینی مس را به سویش پرتاب میکند. نوکر جا خالی زده و فرار میکند و سینی از شدت ضربه در دیوار فرو میرود(میگویند تا مدتها آن سینی در آن دیوار باقی مانده است).
بهر حال نوکر نزد والی بازگشته و ماجرا را بازگو میکند.
والی مجبور میشود یکی از وابستگان خود را نزد نادر بفرستد. نادر میگوید من کاسبم و عیالوار، پختم بار است و باید آن را بفروشم هرگاه تمام شد خدمت میرسم.
فرستاده میگوید: این فرمان شاه است و باید اطاعت کنی.
نادر جواب میدهد: پس بفرمایید شاه بیاید تا با ایشان صحبت کنم، حرف من ناحق نیست.
فرستاده میگوید قیمت پخت را هرچه هست میپردازم، بیا و آبرویمان را بخر.
سرانجام نادر راضی شده و همراه وی راهی آبیدر میشود.
شعبان با دیدن نادر رو به والی کرده و میگوید: پهلوان شهر شما این است؟
والی در جواب میگوید: بلی، چندان قوی هیکل نیست اما زور بازویش بد نیست.
شعبان میگوید: دندههایش در پنجه من خُرد خواهد شد انصاف نیست با وی سر شاخ شوم.
والی میگوید: به هر حال قبلاً عرض کردم، ولی تضمین خواهم کرد دو دقیقه با شما نبرد کند.
ناصرالدینشاه میگوید: اگر چنین است حرفی نیست محض خنده هم که شده با وی سرشاخ شو.
ناصرالدینشاه و عدهای از همراهان بر روی کت به تماشا مینشینند.
نادر و شعبان لخت شده و در برابر هم قرار میگیرند، لحظاتی یکدیگر را ورانداز کرده و سپس پنجه در پنجه هم انداخته و سر به سر میشوند. نادر با یک جهش سریع کمر شعبان را در میان گرفته و درخت کن میکند و بر دوش میاندازد.
شعبان با ناباوری تلاش به رها شدن میکند و از بیم سقوط با هر دو دست پایه کت ناصرالدینشاه را محکم میگیرد.
نادر سعی میکند او را بکشد بلکه کت را رها کند، در نتیجه کت هم همراه سرنشینان به وسط میدان کشیده میشود و در آن لحظه شاه فریاد میزند: رهایش کن، رهایش کن.
نادر با تمام قدرت کمر شعبان را میپیچاند، شعبان فریادی میکشد و نقش بر زمین میشود و ناصرالدینشاه با عصبانیت میگوید: این دهقان چرا امانش نداد، چرا حرف ما را گوش نکرد؟!
والی میگوید: فارسی نمیداند امر شما را تشویق تفسیر کرده است.
شاه میگوید: شما که گفتید بیش از دو دقیقه توان کشتی ندارد؟!
والی جواب میدهد: درست است قربان اگر ساعت را ملاحظه بفرمایید، جاننثار خلاف به عرض نرساندهام و هنوز دو دقیقه کامل نشده است.
بهر حال نادر مورد لطف و مرحمت شاه قرارگرفته و به والی دستور میدهد گاوی به جفت گاوش به او هدیه شود.
خبر پیروزی نادر به شهر میرسد و مردم شهر به استقبال نادر رفته و او را از کوه به همراه دهل و سرنا بر روی دوش با شادی و هلهله به شهر باز میگردانند.
میگویند: شاه از نادر خواسته بود، در رکاب وی به تهران برود و نادر به بهانه وطندوستی و داشتن زن و فرزند قبول نکرده بود.پ
در روایتی دیگر آمده است که این کار بر ناصرالدین شاه سخت می آید. ناصرالدین شاه دستور می دهد که پهلوان نادر به جرم بی حرمتی با شاه کشته شود.شب هنگام شرف الملک سنندجی برای نجات پهلوان نادر به حیله ای متوسل می شود. او در دامنه ی آبیدر آتش زیادی فراهم می آورد و به اطلاع ناصرالدین شاه می رساند که سنندج در خطر حمله است و ناصرالدین شاه از ترس جانش شبانه سنندج را ترک می کند.
به گزارش زریان موکریان؛ عباس کمندی در کتابب که در سال 1360 در باره ورزش باستانی کردستان به رشته تحریر در آورده در خصوص پهلوان نادر اینگونه نوشته است، سالمندان سنندجی از پدران خود شنیدهاند که پهلوان نادر در عصر ناصرالدین شاه قاجار در سنندج میزیسته و به شغل زراعت و کلهپزی مشغول بوده است.
میگویند تپه توش نوذر که در جنوب شرقی شهر قرار گرفته است، در آن روزگار محل کشت و کار و زراعت نادر بود.
میگویند نادر نمازگزار، پرهیزگار، باتقوا و پایبند اصول انسانی و عرفانی روزگار خود بود.
میگویند نادر بهلحاظ ثروت دنیوی فقیر بود و تنها یک گاو داشت.
میگویند سالی یکبار در کنار گاو و با کمک دخترش تیغه گاوآهن را در قلب زمین توش نوذر میکشید و آن را شخم میزد و در آن گندم میکاشت. (لفظ فارسی توش نوذر << توس نوذر است>>).
میگویند نادر هرگز مزدوری خوانین نمیکرد و به آنچه داشت قانع و سپاسگزار بود.
میگویند دکان کلهپزی نادر، در بازار والی در مکانی بود که امروز به مغازه براتیان در سنندج معروف است.
میگویند نادر مؤسس چندین زورخانه در سنندج بوده است و نیز از لحاظ زور و بازو در عصر خود مانند نداشت.
بهر حال آنچه امروز از نادر باقی است، روایت گوناگونی است در شرح پهلوانیهای او که مردم سنندج از پدران خود شنیدهاند و گاه و بیگاه آن را برای همه بازگو میکنند.
شاعری در مرگ نادر گفته است،
بجز نام علی این مادر دهر ندید هرگز چون نادر پهلوانی
کشیده پشتها بر خاک این مرد که بر خاکش کشید دنیایی فانی
- 1397/12/13 12:13:59
- شناسه خبر : 304B8A45